|
سه شنبه 24 بهمن 1398برچسب:, :: 21:8 :: نويسنده : فرهاد
ماهيمون هي مي خواست يه چيزي بهم بگه.تادهنشو وا مي كرد آب مي رفت تو دهنش،نمي تونست بگه،دست كردم تو اكواريوم درش آوردم،شروع كرد از خوشحالي بالا پايين پريدن.دلم نيومد دوباره بندازمش اون تو،ايقد بالا پايين پريد خسته شد خوابيد،ديدم بهترين موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب،ولي الان چندساعته بيدار نشده،يعني فكر كنم بيدار شده ديد انداختمش تو آب قهر كرده خودشو زده به خواب...
اين داستان رفتار بعضي آدم هاست كه كنار مونند،دوسشون داريم و دستمون دارند ولي ما رو نمي فهمند وفقط تو دنيا خودشون دارند بهترين رفتار را باما ميكنند...
نظرات شما عزیزان:
![]() |